کیک ماکارونی-اولین آشپزی مون تو خابگا
توی یه روز بهاری با بچه های اتاق دسته جمعی داشتیم به این فک میکردیم که چرا ما اصن هیچ کوفتی درست نمیکنیم و به غذاهای مزخرف سلف(و نهایتا رستوران) رضایت میدیم...
تو همین فکرا بودیم که بهاره پیشنهاد کیک ماکارونی رو داد [این پله اولمون بود ینی!] یه همچین آدمایی هستیم ما
در نتیجه طی یک عملیات انتهاری رفتیم مواد لازم رو به مقدار دلخواه تهیه کردیم ولی بعدش متوجه شدیم که برای اولین بار تو این 4ترمی که تو این خابگاهیم،آشپزخونه طبقه بعلت تعمیرات بلا استفاده ست!
مثل همیشه اولین و راحت ترین راهو انتخاب کردیم(اینکه قسمت نیس ما تو این اتاق آشپزی کنیم) ولی وقتی برق چشمای بهاره(!) که یه شوق خاصی(!) توش موج میزدو دیدیم(!!!) گفتیم هرجوری هست درستش میکنیم!
رفتیم از آشپزخونه طبقه پاببن استفاده کردیم و در راستای همکاری مسالمت آمیزمون با بچه ها،عملیات با موفقیت انجام شد؛نتیجه شم که دارین می بینین،خیلیم خوشمزه بود درضمن!
(البت همه کارا تقریبا به عهده ماها بود ولی خب بهاره م اون وسطا یه ابراز وجودی میکرد...)
همین!
الان در واقه تو عمق فرجه م و دارم کتاب "شما از کجا بادمجان می خرید؟" میخونم!
(از نمایشگا خریدمش و فقت بدلیل اینکه عکس بادمجون روش داشت!)
پ.ن 1 : چن وقت پیش داشتم یه فیلم خیلی تاثیر گذار می دیدم و همینطور به پهنای صورت اشک می ریختم...
مامانم اینام جلوم نشسته بودن و درحد "رضا عطاران" بهم میخندیدن...
انقــــــــــدر احساساتمان جریحه دار شد!!!
پ.ن 2 : این جزوه ها لعنتی از قرص خابم بهتر عمل میکنه...تا بازش میکنم احساس میکنم از باشگا اومدم مثلن !
پ.ن 3 : تو محوطه دانشگا نشسته بودم منتظر دوستام، یه سریا نزدیک من داشتن بلوتوث بازی میکردن،یهو یکیشون گف: ومپایر کیه؟! یکی دیگه گف منم!
(من این شکلی بودم ) بهش گفتم خیلی تو سریال حل شدیا... گف آره عاشقشونم! (من همچنان این شکلی بودم )
پ.ن 4 : مامانم جدیدن خیلی تاکید داره رو امنیت مجازی - که یه وقت هویتتو فاش نکنی! –
هرچیم میشه میگه مامان جون یه وقت دیدی با همین حرکت مدرکتو بهت نمیدن
واسه همین قرار شده اسم خودمو از اینجا بردارم که مدرکمو بهم بدن
حرف آخر،
ما بدهکاریم به یکدیگر؛
به خاطر تمام "دوستت دارم" های نگفته ای که پشت دیوار غرورمان بلعیدیم،
تا نشان دهیم منطقی هستیم...!